نصربن احمد پادشاه آل سامان، اسباب تمتع و علل ترفع تمام داشت و خزائن آراسته. یک سال در فصل بهار در باد غیس بود که از خرمترین چراخوریهای خراسان و عراق است قریب هزار ناو هست پر آب و علف که هر یکی لشگری را تمام باشد. چون ستوران بهار نیکو بخوردند، نصربناحمد روی به هری نهاد و به در شهر به مرغ سپید فرود آمد و لشگرگاه بزد و بهارگاه بود. آنجا لشگر بیاسود و هوا خوش بود و باد سرد و نان فراخ و میوهها بسیار، چون مهرگان درآمد و عصیر در رسید و شاه اسفرم و حماجم و اقحوان در دم شد انصاف از نعیم جوانی بستدند و داد از عنفوان شباب بدادند. مهرگان دیر کشید و سرما قوت نکرد و انگور در غایت شیرین رسید و در هری صد و بیست لون انگور یافته شود هر یکی از دیگری لطیفتر و لذیذتر. چون نصربناحمد مهرگان و ثمرات او بدید عظیمش خوش آمد. نرگس رسیدن گرفت، کشمکش بیفکندند و گنجینهها پر کردند امیر با آن لشگر بدان دو پاره ده برآمد سراهایی دیدند هر یکی چون بهشت اعلی، و هر یکی را باغی و بستانی در پیش وزش باد نهاده. زمستان آنجا مقام کردند و از جانب سجستان، نارنج آوردن گرفتند و از جانب مازندران، ترنج رسیدن گرفت. زمستانی گذاشتند در غایت خوشی. چون بهار درآمد اسبان به باد غیس فرستادند و لشکرگاه به مالن به میان دو جوی بردند و چون تابستان درآمد میوهها در رسید امیر نصربناحمد گفت تابستان کجا رویم؟ که از این خوشتر مقامگاه نباشد. مهرگان برویم و چون مهرگان درآمد گفت مهرگان هری بخوریم و برویم. همچنین فصلی به فصلی همی انداخت تا چهار سال بر این برآمد لشگریان ملول گشتند و آرزوی خانمان برخواست. پادشاه را ساکن دیدند و هوای هری در سر او و عشق هری در دل او. پس سران لشکر و مهتران ملک به نزدیک استاد ابوعبدالله رودکی رفتند و از ندمای پادشاه هیچکس محتشمتر و مقبولتر از او نبود گفتند: پنج هزار دینارخدمت کنیم اگر صنعتی کنی پادشاه از این خاک حرکت کند که دلهای ما آرزوی فرزند همی برد و جان ما از اشتیاق بخارا همی برآید.
رودکی قبول کرد که نبض امیر بگرفته و مزاج او بشناخته. دانست که به نثر با او در نگیرد روی به نظم آورد و قصیدهای بگفت و به وقتی که امیر صبوح کرده بود درآمد و به جای خویش بنشست و چون مطربان فرو داشتند او چنگ برگرفت و در پردة عشاق این قصیده آغاز کرد.
بوی جوی مولیان آید همی |
|
یاد یار مهربان آید همی |
ریگ آموی و درشتی راه او |
|
زیر پایم پرنیان آید همی |
آب جیحون از نشاط روی دوست |
|
خنگ ما را تا میان آید همی |
ای بخارا شاد باش و دیر زی |
|
میرزی تو شادمان آید همی |
ماه میر است و بخارا آسمان |
|
ماه سوی آسمان آید همی |
میر سرو است و بخارا بوستان |
|
سر و سوی بوستان آید همی |
چون رودکی بدین بیت رسید امیر چنان منفعل گشت که از تخت فرود آمد و بی موزه پای در رکاب خنگ نوبتی آورد و روی به بخارا نهاد چنانکه رانین و موزه تا دو فرسنگ در پی امیر بردند به برونه و آنجا در پای کرد و عنان تا بخارا هیچ باز نگرفت و رودکی آن پنج هزار دینار مضاعف از لشگر بستد و شنیدم به سمرقند از دهقان ابورجا احمدبن عبدالصمد العابدی که گفت جد من ابورجا حکایت کرد که چون درین نوبت رودکی به سمرقند رسید چهارصد شتر زیر بنة او بود و الحق آن و بزرگ بدین تجمل ارزانی بود که هنوز این قصیده را کس جواب نگفته است که مجال آن ندیدهاند که از این مضایق آزاد توانند بیرون آمد.
*AboutUs*>